وضعیت آلفا

ملیحه صبوری
maliheh_saboori@yahoo.com

وضعيت آلفا


زن تنه مجسمه به بغل, خم شدوسر بودا را از روي زمين برداشت وروي ميزي گذاشت كه مردپشت آن جلوي كامپيوترنشسته بود.گفت:«مواظب باش, سرش افتاده,ببين مي توني عين اولش درستش كني,بشه يه بوداي حسابي ,دلم مي خواد وقتي مي شينم روبروش ومي رم تو دنياي خودم,حس نكنم ممكنه هر لحظه اين سر از تنه جدا بشه.»
مرد سر مجسمه را جلوي صورتش گرفت.به دقت نگاه كرد, بعد سري تكان داد .گفت:«چسب,لطفا.»
زن مجله هارا از روي زمين برمي داشت وروي ميزمي گذاشت وكاغذ هارامرتب مي كرد.گفت:«باشه الان
مي ر م وميارم,بعدمي بيني هنوز اين مجسمه جا داره تو ي اين خونه و نبايد وقتي يه سر بي قابليتاز تنه جدا
مي شه زود بندازيش بيرون,تازه اين مجسمه رو از عتيقه فروشي خريدم كه خيلي بهترشم داشت اما … »
مردگفت:« آره, بهترشم بوده,هميشه هست كنارخيابون تو بساطي ها‍ ,حالا همه خونه رو پركن با اين خرت وپرت ها.»
زن دست به كمرايستاده بود توي درگاه اتاق. به خرمهره هاي آبي كنار قاب عكس ها نگاه مي كرد.ضربه اي به زنگوله آويزان ورودي اتاق زدوسررا يكور كج كرد.گفت:« ببينم يه سوال …دوستم داري… ؟»
چشم هاي مرد روي صفحه مانيتور مي گرديد.سربلند كردوطور عجيبي به زن نگاه كرد.
زن بيرون رفت جلو آينه هال ايستاد.دستها راروي گونه ها گذاشت وتوي چشمهاي خودش خوب نگاه كرد.بعد با عجله به آشپزخانه رفت و باظرف چسب برگشت.
مردقاشق چوبي راتوي ظرف مي گرداندوجاي گردن مجسمه را چسب مي زد.وقتي سر را روي تنه گذاشت به دايره روي پيشاني مجسمه دست كشيدوبه زن نگاه كرد.زن دستش را پس زد.گفت:«كاري به اون نداشته باش,اون يه علامته واسه رفتن تو حال ديگه اي كه تو ازش سر در نمي آري,چون باهاس بفهمي دنيايي كه من دارم چيه ورفتن تويه حال ديگه يعني چي…»
بعد كنارمرد روي صندلي نشست وپلكهاراروي هم گذاشت وگفت:« ببين ! تصوركن يه درياچه آرومه با نيزاراي اطرافش,آبي كه روش پر از گلهاي نيلوفره ,مي توني اصلا فكر كني خودت يه نيلوفري وداري نگاه مي كني به بودا كه نشسته زير اون درخت بيداري ورسيده به اون جاودانگي… »
وقتي زن چشم باز كردفلش روي صفحه مانيتورمي چرخيد.گفت:«وقتي صبح تاشب نشستي جلوي اين صفحه مي گردي دنبال خبر كي مي توني بفهمي من چي مي گم ؟»
مرد گفت:« شما بفرما چيكاركنم.كار بهتري سراغ داري؟»
زن ساكت بود.مرد نگاهش كرد.دستي به موهايش بردوچند بار پلك زد.بعد سه تكمه را پشت هم زدومنتظر ماند. گفت:مي شه يه فنجون چاي بياري؟»
زن پرسيد:« چاي ياشربت؟»
مرد گفت:«هرچي باشه…»
زن گفت:«آهان… فرق باهاس بكنه برات,چون تو داري انتخاب مي كني,استاد مي گه اولين قدم اينه كه دنياي دوروبرت رو خوب درك كني…»
بعد ازروي صندلي بلند شد.دست روي شانه مرد گذاشت وآرام گفت:«مي دوني چيه ؟من ساعتها خيره مي شم به تك تك آدم ها واشيا, باخودم مي گم چيزايي هست تو اين دنيا كه ما نمي بينيم ,باهاس خودمونو رها كنيم تا دنياهاي ديگه رو بفهميم…»
مردانگشت هاي آلوده به چسب رابه تنه مجسمه ماليدوگذاشتش سمت پنجره جايي كه نسيم آرامي مي وزيد.لبخند محوي مي زد.
زن به آشپزخانه رفت وبا سبد پر از پونه وريواس به هال برگشت.جلوي آينه قدي سبد را روي زمين گذاشت.توي آينه لبخندي زدوموهاي صاف وكوتاهش را مرتب كرد.به اتاق برگشت و روي صندلي كنار مرد نشست .كارد آشپزخانه توي دستش بود.به تيغه تيزش نگاهي كرد وانداختش روي ظرف پونه ها.گفت:«نپرسيدي اون دايره چيه رو پيشوني مجسمه؟»
مرد كاغذي رامچاله كردوپرت كرد توي سطل زباله .دستهارا پشت گردنش گره زد .گفت:«من چه مي دونم …خب لابد معني عميقي داره.»
زن برگهاي سر ريواس هارا يكي يكي جدامي كرد وساقه ها را رديف كنار هم توي ظرف مي چيد. گفت: «ممنون كه
مي فهمي چي مي گم.خب حالا همينطور مشغول كارت باش.منم مي شينم كنارت حرفامو مي زنم.مي دوني چيه؟ اون دايره اي كه كشيدم رو پيشوني بودا, يه راهه …»
مرد تند سرش راچرخاند طرف زن گفت:«خب ! حالا مي گي چيكار كنم؟»
زن چاقو را به سمت مرد نشانه گرفت و گفت:« هيچي ! خودتو بااين خبراي عجيب وغريب مجله خفه كن!»
مرد گفت:« عجب!»
زن گفت:«كجاش عجيبه؟»
مردگفت:«هيچي , اينجارو مي گم .ببين چي نوشته…نوشته بچه ها رو زمين مين گذاري شده بازي مي كنن …بچه هاي ده دوازده ساله …»
زن گفت :«واقعا؟ ! …»
مرد رنگ پريده به صفحه مانيتور خيره بودوهمانطور بي حركت مانده بود.وقتي رو گرداندبه طرف زن هنوز گيج وويج بود. بعددستش را گذاشت روي سر مجسمه وبه پشتي صندلي تكيه داد.
زن گفت :« فكرشو نكن بابا … چي داشتم مي گفتم …اون يه راهه كه مي رسه به راهاي ديگه .وبعد مي رسه به سفيدي مطلق .هيچ كسم نمي دونه اون حال وهواي توي سر بودا چي بوده, تو باهاس راهو به طريق خودت طي كني چون زمانش گذشته كه مثل يه سالك سه تا خرقه و يه كشكول داشته باشي …» بعدهمانطور كه برگهاي پونه را ازساقه جدامي كرد. قاه قاه خنديد:
«واي…چقدر بامزه مي شي بايه خرقه وكشكول رو دوشت.فكرشم نمي تونم بكنم جز شلوارجين وبلوز اسپرت بتوني بپوشي.فكرشو بكن با اون خرقه رو دوشت نشستي جلوي كامپيوتر اخماتو كشيدي توهم…»
مرد كاغذي راازپرينتر بيرون كشيدوزير لغت هايي راعلامت زد. كاغذ راروي ميزگذاشت وگلويش رالمس كرد.«پس چي شد اين شربتت؟»
زن گفت:«همين الان…»
باريكه بلندي از پوست ريواس راتوي سبد انداخت وآرام گفت:«مي تونم ساعتها خاموش بشينم جلوي اين دايره ودرخت حكمت رو تصور كنم كه بودا نشسته جلوش داره به هيچ فكر مي كنه!»
مرد گفت:«آره …فكر كردن به هيچ…»
زن گفت:«كه خودش همه چيزه.براي رسيدن به اون بايد رنج ببري تابعد به شادي برسي.ببين !فكرمي كني مي شه رسيد؟»
مرد گفت:«آره خب! رنج وشادي باشه با هم …» ومحكم به چند تكمه پراكنده روي صفحه ضربه زد.
زن گفت:«مي دوني همه اين حرفها واسه اين بود كه بگم توباهاس بدوني …بپرس چي مي خواستم بگم ؟»
زن برگهاي پونه را بو مي كرد وساكت بود.حس كرد پاهايش ذره ذره بي حس مي شوندودرد خفيفي ازپوست شكمش
مي گذرد.
مرد گفت:«چي شد .ساكت شدي؟»
زن گفت:«هيچي…مي گم برم يه شربتي چيزي بيارم همه چيز درست مي شه.»
مرددستي به موهايش كشيد.گفت:«آره …همه چيز درست مي شه.»
زن به ريواس هاي پوست كنده كه رديف , كنار هم چيده بود نگاه مي كرد.به آشپزخانه رفت.چند بار به صورتش آب زدوهمان طور كه آب روي گردنش شره مي كردبه عكس دوزرافه كه گردن هايشان رابه هم پيچيده بودند خيره شد.بچه زرافه آن دورها توي چمن هامحو بود.ازجلوي آينه هال كه مي گذشت.سايه اش همراهش آمد.مرد شربت را بلا فاصله سركشيد.زن خنديد:
«اينو بهش مي گن قطع عطش كامل…مي شه با تعبير ساده از همين چيزاي دوروبرت برسي به اون تعليمات وبعدشم به آزادي…»
مرد لبهارا باپشت دست پاك كردوبه ته مانده ليوان نگاهي انداخت.:«مي شه بفرماييد چطوري؟»
زن گفت : «اينكه خودتو از دست اين اضافه كارلعنتي خلاص كني.» بعد سرش راپايين انداخت .انگشت هايش را بين برگهاي پونه مي چرخاند.آرام گفت :«خب حالا وضع كمي فرق مي كنه … ».
مرد گفت:«اون وقت مجبورم هر وعده غذاي بيشه رو تحمل كنم.»
زن خنديد:«مي دوني همين گياها كه بهشون مي گي غذاي بيشه چقدر آدمو آروم مي كنن؟»
مرد لبخند محوي زد:«لابد براي همينه كه حيووناي جنگل اين قدر آرومن…» بعد به طرف زن برگشت واداي غرش شيردر آورد.
زن گفت:«فقط توي وضعيت آلفاست كه مغز ساكته وتو مي توني مثل يه درياچه ساكن آروم باشي…»
بعدمجسمه را جلوي صورتش گرفت وگفت:«فكرمي كني خشك شده باشه؟»
مرد گفت :«هنوز نه.»به گردن مجسمه دست كشيدوچسب هاي اضافي را با ناخن تراشيد.
گفت:«بذار خوب بگيره وخشك بشه .بعد باخودت ببرش توي هال اگه اونجا راحت تري…»
زن گفت :«آره اونجا خيلي راحت ترم ,وقتي خونه نيستي كمتر ميام توي اين اتاق, ازكار كه برمي گردم اول ازهمه بايد برم حموم.»
مردگفت:«بعدلابد لباساي سفيدتو مي پوشي…»
زن گفت:«باور كن حركات بدني كه انجام مي د م همه چي يادم مي ره.»
مردسطل كاغذهاي باطله رازير ميز هل دادوگفت:«نمي دونم اين دستگاه چه مرگشه؟!»
زن گفت:«سعي كن آروم باشي,يه هو مي بيني خودبه خود يه عالمه مطلب پيدا كردي.»
مرد ساكت بودو زن به صداي تليك تليك موس گوش مي داد.گفت:«بهتره برم يه ليوان ديگه برات چاي بيارم.فكروذكرت شده دنبال خبر گشتن.دوروبرت رو پاك فراموش كردي.اصلا يه نگاه انداختي به اين برگاي پاييزي قشنگم كه نخ كشيدمشون..استادمون مي گه آرامش وشادي ميارن اين فضاها…»
مرد سري تكان دادوگفت:«كدوم فضاها…بذار ببينم چي شد…»كاغذ ديگري از پرينتر بيرون كشيدوتوي هوا بشكن زد.
زن ليوان چاي راكه روي ميز مي گذاشت. گفت:« همين…همين اون شاديه كه آدم باهاس بهش برسه.»
مرد نگاهش كرد گفت:«عجب!»
زن گفت:«چي عجيبه,اينكه تو هميشه توي وضعيت بتا هستي؟»
مرد به يك رديف تكمه پشت هم ضربه زدوسرش راروي دستگاه گذاشت.
زن گفت:«مي دونم خسته شدي اما باهاس بدوني چرا يه دايره كشيدم روي پيشوني بودا.مي شينم جلوش وچشامو
مي بندم,اينا تعليماتي يه كه قبلا باهاس ياد گرفته باشي.همه انداماي بدنتو شل كني وآروم باشي.اما تو هميشه توي وضعيت بتا هستي ونمي دوني كه همه زندگي ما توي وضعيت بتا مي گذره.»
مرد سر را از روي دستگاه برداشت.موهايش ژوليده بودو روي پيشاني اش خط قرمزي افتاده بود.پرسيد:«وضعيت بتا؟!»
زن گفت:«آره…وضعيتي كه پراز هيجانه. مثل همين وقتايي كه مي شيني جلوي كامپيوترو دنبال اخبار قتل وغارت دنيا
مي گردي.»
مردگفت:«پيداش كردم.» فلش روي صفحه مونيتور كنار كلمات لاتين چشمك مي زد.بعد ازجابلند شدكف دودست را برهم زد وگفت:«اوكي….»
زن باهيجان پرسيد:« پيداش كردي؟»
مرد تندتند تكمه هارامي زد.تصويرهاي تازه اي دم به دم ظاهرومحو مي شدند.كلمات لاتين روي صفحه رژه مي رفتند.زن نگاهي به نيمرخ بودا انداخت كه جلوي نسيم باد مي خورد .گفت:«اون نيازي نداشته واسه چيزي هيجان داشته باشه.چون از همه اين مراحل گذشته بوده…»
بعدآرنجش روي ميز سرخورد. تكاني خوردودوباره روي صندلي صاف نشست.مرد گفت:«چي شد اين مجسمه ؟برديش؟» زن گفت :« نه اينجاس…»مجسمه را كنار كامپيوتر گذاشت ومقابلش آرام نشست .پلكهارا روي هم گذاشت … تصور كرد كه انگشت هاي پايش يكي يكي آزاد مي شوند.مرد گفت:«عجيبه !باورم نمي شه.»
زن از لاي پلكهايي كه مي لرزيد نگاهش كرد.دستش راتوي هواگرداند.مرد ساكت شد.
پاهاي زن روي صندلي شل وآويزان بودند.صداي خروخر پرينتر قطع شد.رسيده بود به شل كردن عضلات شكمش كه مرد گفت:«ببين چي نوشته…نوشته يه نفر هست كه شغلش اينه…نوشته راحت سرآدمارو از تن جدامي كنه…»
زن از شكاف پلكها نگاهش كرد.كاغذ توي دست مرد مي لرزيد.گفت:«ببين چي مي گه!يه جلاده كه راحت سر آدماروقطع مي كنه اونم باشمشير!»
زن دوباره چشم هارا بست.مرد گفت:«گفته براش فرق نمي كنه …جيره ش روزي هفت هشت تا سره…»
زن حس كرد سرش توي عضلات شل گردن فرو مي روند.مرد گفت:«تازه داره پسر بيست وسه سالشم براي اين كار آموزش مي ده…»
زن سعي مي كرد عضلات صورتش راشل كند. گونه اش مي پريد.وقتي به پيشاني اش رسيد مرد پرسيد: «كجايي تو؟»
توي سرش سلولها از هم باز مي شدند وفاصله مي گرفتند.مردگفت :«براي بريدن انگشتا از يه كارد تيز كوچيك استفاده مي كنه.»
زن چشم هارا باز كرد گفت :« واقعا؟؟!!»
صورت مرد مثل گچ سفيدبودوبي حركت به ديوار روبروخيره شده بود.زن خم شد وكاغذ را از روي زمين برداشت.




 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31415< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي